کِشت دانش آموز مطیع

مدرسه و آموزش دو مقوله متفاوت هستند. همه آموزش می بینند، از دانشکده های دانشگاه کمبریج گرفته تا خیابان های بمبئی. مدرسه اما تامین کننده یک نوع ویژه از آموزش است که برای اهداف بخصوصی ساخته شده.

یک – آزادی

وجود سیستمی برای رهایی انسان ها از چنگال خرافات و جایگزین کردن آنها با منطق علمی. البته برای توسعه سواد حتما نیازمند مدرسه نیستیم، مثلا در دوران انقلاب آمریکا تعداد افراد باسواد در منطقه نیوانگلند 85% بود، یعنی بیشتر از خود انگلیس با نرخ سواد 60%.

دوم – فضیلت مدنی

به این معنا که شهروندان خوب و متعاقبا دموکراسی موفق به خودیِ خود بوجود نمی آیند بلکه باید ساخته شود، و مدرسه یک راه مهم آن است، آن هم با آموزش مهارت هایی چون گفتمان و منطق.

سوم – شایسته سالاری

مدرسه روشی برای تشخیص افراد مستعد است، تا موفقیت فقط ناشی از ثروت و موقعیت خانوادگی نباشد. در چنین سیستمی، افرادی که لیاقت خود را نشان دهند باید به مراتب بالاتر صعود کنند. تفسیرِ امروزی ما برای این ایده اینگونه است که صندلی هایِ دانشگاه های برتر همچون هاروارد، ییل، و دوک باید به افرادی با بالاترین میزان شایستگی تعلق بگیرند.

چهارم – ثبات اجتماعی

در قرن هجدهم، در مناطقی مانند نیویورک مدارس خیریه ای برای فرزندان فقرا و مهاجران ایجاد شدند، زیرا بسیاری از نخبگان سیاسی و مذهبی معتقد بودند باید ذهن این کودکان از عقاید والدین شان پاک شود و فضایل اخلاقی را آموزش ببینند تا نوعی ثبات اجتماعی برقرار شود. این مساله، با توجه به تغییرِ ساختار جامعه از کشاورزی به صنعتی، افزایش جمعیت شهرها، و احتمال آشوب و تنش مورد توجه قرار گرفت.

پنجم – تحرک اجتماعی

ایجاد فرصتی عادلانه برای همه، جهت یادگیریِ مهارت های لازم تا بتوانند از نردبانِ موفقیت اجتماعی بالا روند.

ششم – کارایی اقتصادی

سیستم آموزشی با بکارگیری صحیح افراد در مشاغل مناسب، باید مهارت هایی را آموزش دهد که باعث تقویتِ نوآوری و رشد اقتصادی شود؛ استدلال در اینجا اینگونه است که منافع اقتصادی آموزش، با در نظر گرفتن سرمایه گذاری لازم برای آن از پول مالیات، به صرفه است و ما به مدارس نیاز داریم تا از نظر اقتصادی قادر به رقابت با بقیه کشورها باشیم.


حال وقتی همه روزه می بینیم که کودکان در همه جا باید طبق قانون به مدرسه بروند و تقریبا تمام مدارس ساختاری مشابه هم دارند، و همچنین اگر هزینه زیادی که جامعهِ ما برای آنها تقبل میکند را در نظر بگیریم، تمایل پیدا می کنیم تصور کنیم حتما مدرسه چیز خوبی است و اگر فرزندان خود را به زور به مدرسه نفرستیم یا اگر مدارس متفاوت از این که هستند باشند، کودکان در آینده به بزرگسالانی لایق تبدیل نخواهند شد. تصور می کنیم حتما تعدادی افراد بسیار باهوش این سیستم را طراحی کرده و کارایی آن را آزموده اند. اما شواهد خلاف این را نشان می دهند و مدارسِ امروز، نه برمبنای منطق و علم، بلکه محصول تاریخ هستند.

صدها هزار سال پیش و قبل از ظهور کشاورزی، اجداد ما به صورت قبایل شکارچی زندگی می کردند. کودکان در این فرهنگ با بازی و کاوش همه آنچه برای تبدیل شدن به یک بزرگسال نیاز داشتند را یاد می گرفتند و والدین به آنها آزادی تقریبا نامحدودی در این زمینه می دادند. سبک زندگی این قبایل مهارت محور و دانش محور بود، یعنی انسان ها نیازمند اطلاعات گسترده در مورد گیاهان و حیوانات محل زندگی خود بودند. آنها همچنین باید مهارت های حیاتی ساخت و استفاده از ابزارها را نیز می آموختند.

ظهور کشاورزی از حدود ده هزار سال پیش به مرور همه اینها را تغییر داد. حالا انسان ها می توانستند غذای بیشتری تولید کنند و در نتیجه تعداد فرزندان بیشتری داشته باشند. زندگی یکجانشینی همچنین مفهوم ذخیره غذا و مالکیت خصوصی را بوجود آورد. این تغییرات اما تاثیر عظیمی بر نیروی کار داشت. کشاورزی نیازمند ساعاتِ طولانیِ کارِ کم مهارت ولی سنگین بود که میتوانست توسط کودکان نیز انجام شود. با بزرگ تر شدن اندازه خانواده ها، کودکان هم حالا مجبور به کار شدند و مدل زندگی آنها از جستجوی آزاد و کاوشِ آنچه دوست داشتند به کار سخت در مزرعه و خانه تغییر پیدا کرد.

کشاورزی و مالکیتِ زمین زمینه ساز انباشت ثروت و تفاوت جایگاه های طبقاتی شد. کسانی که صاحب زمین نبودند به مالکین وابسته شدند و به مرور سیستم برده داری و سایر انواع خدمت گیری تاسیس گشت. در قرون وسطی جوامع بشدت سلسله مراتبی شدند. اکنون زندگیِ بیشتر مردم از جمله کودکان، بیگاری بود و تنها درسی که کودکان باید می آموختند اطاعت، سرکوب میل خود، و تکریم ارباب بود. به عنوان مثال، در یک سند به جا مانده از فرانسه قرن چهارده یا اوایل پانزده گفته می شود که شکارچیان باید پسران هفت تا هشت ساله را به خدمت بگیرند و آنها را آنقدر کتک بزنند تا زمانی که دستورات ارباب خود را بدرستی انجام دهند. با انقلاب صنعتی، محل کار بسیاری از این کودکان از مزارع به کارخانجات کثیف و شلوغ با ساعات کار طولانی و درآمد ناچیز تغییر یافت.

بطور خلاصه برای چندین هزار سال پس از انقلاب کشاورزی، آموزشِ کودکان بیشتر جهت سرکوبِ اراده شان برای تبدیل شدن به کارگرانی خوب بود. کودکِ خوب، همان کودکِ مطیع بود که تمایل درونی خود به بازی کردن و کاوش را سرکوب کرده و دستورات اربابان بزرگسالش را انجام دهد. بطور خلاصه، فلسفه آموزش در این دوره با آنچه اجداد شکارچی ما صدها هزار سال قبل انجام می دادند در تضاد کامل قرار داشت.

با توسعه صنعتی و خودکار شدن کارخانه ها، نیاز به کار کودکان کاهش یافت و این ایده که مدرسه جایی است برای یادگیری، گسترش یافت. اما اهداف موسسان و حامیان آن عملا بسیار متفاوت بود.

یک – مذهب

ریشه بخش بزرگی از ایده آموزش همگانی در مذهب پروتستان بود. مارتین لوتر ( عالم الهیات آلمانی) اعلام کرده بود رستگاری، به خوانش هر شخص از کتاب مقدس بستگی دارد پس در نتیجه، هر شخص باید خواندن بیاموزد. رهبرانِ اصلاحِ دینی، آموزشِ عمومی را وظیفه مسیحیان برای نجات روح از عذاب ابدی می دانستند. تا اواخر قرن هفدهم، آلمان که پیشرو در توسعه مدارس بود در بیشتر ایالات خود قوانین مدرسه اجباری برای کودکان داشت. البته این مدارس تحت کنترل کلیساها بودند، نه دولت. بعدا ماساچوست، اولین ایالت آمریکایی شد که مدرسه را اجباری کرد و هدف آن، تربیت کودکان متناسب با فرقه مذهبی پیوریتن‌ بود.

دو – صنعت

به مرور، توجه صنایع به مدارس به عنوان روشی برای تربیت کارگرانِ بهتر جلب شد. به نظر آنها مهمترین چیزها برای آموزش وقت شناسی، اطاعت از دستورالعمل ها، تحمل ساعات طولانی کار ملال انگیز، و حداقل سواد خواندن و نوشتن بود.

سه – سیاست

با متمرکز تر شدن ملت ها، رهبران کشورها مدرسه را به چشم وسیله ای برای ایجاد سربازان وطن پرست دیدند. برای آنها شکوه سرزمین مادری، دستاوردهای شگفت انگیز پایه گذاران کشور و لزوم دفاع از آن، درسهایی حیاتی بودند که باید در مدرسه آموزش داده می شدند.

چهار – حکمت

به این مجموعه باید گروه دیگری را هم اضافه کنیم که به خود کودکان اهمیت می دادند و مدرسه را به عنوان مکانی برای حفاظت از کودکان می دانستند، جایی که به آنها زمینه اخلاقی و فکری لازم برای تبدیل شدن به بزرگسالانی مستقل و با کفایت را بدهد. از نظر آنها کودکان باید درس های اخلاقی و نظم را بیاموزند، مثل لاتین و ریاضیات تا قدرت ذهنی شان بیشتر شود و از آنها حکیمانی بسازد.

تا اینجا تمامی حامیان وجود مدرسه دیدگاهی روشن در مورد آنچه می خواستند داشتند. تا دوران اخیر هیچکس اعتقاد نداشت که اگر کودکان در فضایی غنی برای یادگیری به حال خود رها شوند همه آنچه برای تبدیل شدن به یک بزرگسال با کفایت لازم است را یاد خواهند گرفت. برای بیشتر آنها مدرسه مکانی برای تلقین و نشاندن حقایق بخصوص مورد نظر خودشان در ذهن کودکان با فرآیند تکرار و آزمون حافظه بود.


بطور سنتی آموزش امتیازی برای افراد ثروتمند بود. اما اولین سیستم آموزش عمومی در پروس (آلمان کنونی) در قرن هفدهم و با طبقه بندی دانش آموزان بر مبنای گروه های سنی و برای آموزش خواندن، نوشتن، ریاضیات، و نیز اطاعت پذیری، وظیفه شناسی به وطن، اخلاق، و مذهب ایجاد شد. در حدود 1840 این سیستم به آمریکا ورود پیدا کرد. البته برای سال‌ها هیچ استاندارد و هماهنگی از نظر زمان یا حتی موضوعات مورد تدریس بین مناطق مختلف وجود نداشت. ولی در 1892 یک کمیته ده نفره به رهبری رئیس دانشگاه هاروارد تصمیم گرفتند آموزش عمومی باید در طی 12 سال صورت گیرد و اینکه هر سال چه موضوعاتی را پوشش دهد. این ساختار که در زمان خود احتمالا پیشرو بود برای بیش از یکصد سال هیچ تغییر مهمی نداشته و همچنان با ماست.

تکرار و حفظ کردن درس های ملال آور برای کودکان مشکل است و در تضاد با تمایل درونی آنها به بازی و کاوش جهان به صورتِ آزادانه قرار می گیرد. همانطور که کودکان با کار در مزارع و کارخانه ها بطور کامل سازگار نشدند، آنها همچنین نتوانستند به سرعت با مدرسه نیز سازگار شوند. البته این برای بزرگسالان جای تعجب نداشت. تا آن زمان ارزش و اهمیت تمایلات درونی کودکان به فراموشی سپرده شده بود و تقریبا همه توافق داشتند که برای یادگیری در مدرسه باید اراده و تمایلات کودک را سرکوب کرد. به این دلیل انواع تنبیهات وارد سیستم های آموزشی شدند، که بسیاری بجا مانده از دوران مزارع و کارخانه ها بودند.

در قرن نوزده و بیست شرایط مدارس انسانی تر و دروس، غیر مذهبی تر شدند. با بالا رفتن دانش، بر حجم و موضوعات دروس مدرسه و نیز ساعات آن افزوده شد. به مرور مدرسه برای کودکان جایگزین کار در مزرعه و کارخانه و به عبارتی شغل جدید آنها شد. همانطور که بزرگسالان روزی هشت ساعت سر کار هستند، کودکان نیز شش ساعت را در مدرسه سپری می کنند، بعلاوه حدود یک ساعت تکالیف خانگی و کلاس های خصوصی خارج از مدرسه.

در دنیای امروز، کودکان را با نمرات شان می شناسند همانطور که بزرگسالان را با جایگاه شغلی شان. اما واضح است سیستمِ فعلی با استانداردهایِ تاریخ گذشته خود، نمی تواند به تشویق و آموزش نوآوری لازم برای مواجهه با چالش های جهان مدرن بپردازد.

منابع:
https://bit.ly/2WcHNTd
https://bit.ly/2SbynGi
https://bit.ly/2Y7bCHm
https://bit.ly/3aIkhSV

نویسنده مطلب: کنجکاوی

منبع مطلب

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.